COD Team-Future is Black


   Future is wating for Us
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
طراح قالب

Template By: LoxBlog.Com

» داستان طنز

من و سربازی

ماجرا از روزی شروع شد که من رفتم سربازی...
چون تا اون وقت زیادی ندای وظیفه بازی کرده بودم کاملا هیجان زده بودم . بالاخره چند وقتی گذشت و ما رو برای آموزش  بردند میدان تیر ... همین که اسلحه بدست گرفتم با خودم گفتم " آره .. کاپیتان پرایس اسلحه رو اینجوری می گرفت . " تو همین خیالات بودم که با صدای گلوله از جا پریدم . وقت ناهار شد و من بازم توی خیالاتِ خودم سیر میکردم که یکدفعه گفتم " چرا فرمانده ما مثل کاپیتان پرایس نیست ؟ " برای همین یه نقشه هایی کشیدم تا فرمانده رو ترور کنم یا با دوستام کودتا کنیم تا یکی مثل کاپیتان پرایس فرمانده بشه ... ولی چون توی جماعت خوابگاه کسی گیمر نبود تا با کمکش کودتا کنم ; گزینه ترور رو انتخاب کردم . صبح روز بعد با دیدن علف های خشکِ کنار دیوار ها به این نتیجه رسیدم که مثل کاپیتان مک مایلن باید یدونه لباس استتار با پوشش زرد بپوشم و یدونه هم اسنایپر گیر بیارم . اما چون امکاناتِ اینجور چیزا رو نداشتم گفتم چیزی نیست.. میتونم با چاقو بزنم تو چشم فرمانده ... بعدش گفتم اول میرم توی دهن اون نگهبانه شیشه میریزم بعد با مشت میزنم به دهنش تا محل استراحت فرمانده رو لو بده . توی همین خیالات بودم که به فکرم رسید " شاید مغز منوشست و شو دادن که هرجور شده فرمانده رو بکشم ... شاید فرمانده اصلا یه دانشمنده که داره یه سلاح بیولوژیکی تولید میکنه!!! شاید اصلا نباید کشته بشه ...!!!

پایان

(شناسه عمومی برای ارسال مطالب=free) (رمز عبور=123456) ارسال آزاد مطلب از طریق پنل اعضا نیر امکان پذیر است

نويسنده : MacTavish | تاريخ : یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:داستان, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» داستان کوتاه 2

سرزمین گیمران
در چنگ والدین
(قسمت دوم)


یک هفته از ارسال نامه های کمک گذشته بود و هوا ناجوانمردانه سرد.گیمرهای سربلند دور از خانه و کاشانه خود در خواب بودند.گویا مه سرد سنگین  مانند لحافی به دورشان پیچیده بود.ناگهان یکی سرارسیمه برخاست و فریاد زد"هلیکوپتر..."و لحظاتی بعد با بیدار شدن همه هلیکوپتر های بیشتری در آسمان پدیدار شد
دگر روز چون گشت روشن جهان/درفش شب تیره شد در نهان
ز دور اژدها بانگ گردون شنید/خرامید اسب جنگی بدید

هلیکوپترها فرود آمدند و سربازی بلندقد جلو آمد و گفت"شما درخواست کمک کرده بودید؟ من کاپیتان مکتاویش هستم به همراه گروه Task Force 241"
یکی از گیمران جلوتر آمد و گفت"بله...شهر ما بوسیله والدین اشغال شده..مارا به خانهایمان بازگردانید".چادرها پربا شدند و تا چند روز نقشه تصرف شهر مورد تحلیل قرار گرفت.سرانجام به توافق رسیدند نیمه شب فردا عملیات آغاز شود...نیمه شب شد و همه آماده...
بیامد بپوشید خفتان جنگ/کشیدند بر اسب شبرنگ تنگ
وزآنسو روان شد نوندی براه/بنزدیک سالار توران سپاه
فرامرز آمد نخستین ز راه/میان بسته بر کین توران سپاه

همانا تو دانی که من بیژنم/سران را از تن همه برکنم

فرستاد بر هر سو دیدبان/چنان چون بدآیین آزادگان

سپهدارش دیده بان برگزید/فرستاد و دیده به دیده رسید

چو لشکر بیاراست بر شد کوه/غمی گشته از رنج و گشته ستوه

مکتاویش به لشکریانش گوشزد کرد که جنگی سخت پیش زو است و فرماندهان لشکر والدین (بیژن و فرامرز)شروع به شایعه پراکنی کرده اند ولی گروه 241 خطاب به مکتاویش گفت:

ورایدونکه لشکرش همه همگروه/بجنگ اندر آید بکردار کوه

فدای تو بادا همه جان ما/سراسر بر این است پیمان ما

بجز جنگ هیچ چاره ندید/ستم بر ستم کاره آمد پدید

و حمله به شهر شروع شد...

شب تیره لشکر همی راند شاه/چو خورشید بفراشت زرین کلاه

چو اندر گذشت آن شب و گشت روز/بتابید خورشید گیتی فروز
سپه را سرار بهم برزدند/ببوم و برش آتش اندر زدند

عملیات گروه 241 با شکست مواجه شد و فرامز که رهبر والدین شورشی بود بسیاری از گیمرها را به اسارت گرفت.مکتاویش و گروه اندکی از سربازان و گیمرها در لوله های فاضلاب پنهان شدند.

ز لشکر هرآنکه که آنجا شدند/همه کشته یا خسته باز آمدند

پایان قسمت دوم

(این داستان در هیچ وبلاگ دیگری منتشر نشده است)

(شناسه عمومی برای ارسال مطالب=free) (رمز عبور=123456) ارسال آزاد مطلب از طریق پنل اعضا نیر امکان پذیر است

نويسنده : MacTavish | تاريخ : یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:داستان, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عناوين آخرين مطالب